چند سال پیش ک خیلی کوچیک بودم همراه بابابزرگم ابنا رفتیم مشهد
(خاله ی مامانم هم با بابا بزرگم اینا زندگی میکرد ک تفریبا هم سن من بود ؛ یه چندسالی بزرگتر بود)
رفتیم کوه سنگی
اونجا من احساس کردم باید برم دستشویی
خیلی هم واجب بود
خلاصه من و خواهرم و خاله ی مامانم رفتبم دستشویی
باهم رفتیم دم دستشویی زنانه
اونا رفتن داخل و به من گفتن ک همونحا منتظر بمونم
ولی من کارم خیلی واجب بود
رفتم دستشویی مردانه و کارم رو انجام دادم و اومدم بیرون
رفتم دستشویی زنانه ولی نبودن
بلد هم نبودم ک برگرئمم پیش خانواده
به یکی گفتم ک منو ببره پیش خانوادم
دست در دست اون راه افتادم
در همین موقع بابام رو دیدم
تا منو دید ک دستام تو دستای یه غریبه ست اومد و یکی خوابوند تو گوشم؛برق از سرم پرید
با بابام رفتینم پیش بقیه
خواهرم و خاله ی مامانم پیش خانواده بودن
بابام وقتی فهمید مقصر من بودم چک دوم رو خوابوند تو گوشم
این بود خاطره من از کوه سنگی مشهد...
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات خودم ,
خاطرات خودم(1) ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0